خیلی وقته برات ننوشتم
خیلی وقته برات ننوشتم جدیدا خیلی خسته می شم کم اوردم خیلی از خاطرات یادم رفته و فعلا محو شدن فقط می دونم که هفته آخر شهریور دایی و یونس و خانومش و خانوادش از ملایر اومدن خونه ما اخه رفته بودن ثبت نام دانشگاه برای خانمش خانواده خانومش شام اومدن خونمون و اخر شب رفتن بیرجند و دایی یونس تا فردا عصر خونه ما بودن بعدش رفتن خونه خاله زهرا روز پنجشنبه دهم مهر هم رفتیم شهریار مراسم سالگرد آقا خسرو شوهر دختر عمه بابایی و یکشنبه هم سیزده مهر عید قربان رفتیم اولین عید طیبه خاله یکی از آشناهای مامان بزرگ فعلا هم خبر خاصی نیست جدیدا می گی ممنون شی شیر= شیشه شیر می رقصی کنترل می دی به من تا برات آهنگ بذارم تا رق...
نویسنده :
شیرین
14:50